21- عجب دوره و زمونه ای شده والا
من و پسری تو آشپزخونه ایم. من خوردکن رو روشن کردم و خودم پای لب تابم. امیرعلی اوایل از خوردکن میترسید و الان که خودم ترسش رو ریختم میاد جلو بهش زل میزنه و تو کارش دقیق میشه. تو عمق کار خوردکن غرق شده بود که من یهویی زدم زیر آواز. الکی صدامو خیلی بالا بردم که عکس العمل امیرعلی رو ببینم. یهو داد زد: اِِِِِِِِِِِِِِِِِه.... من نگاش کردم و اونم انگشت اشارۀ دست چپش رو گذاشت جلو دهنش و گفت: هیــــــــــــــــــــــــــــــس! اونم خیلی جدی و با اخم... بعدم دوباره رفت تو بحر خوردکن و اصلا انگار نه انگار که زده احساسات مامانش رو خُرد و خاکیشیر کرده... حالا من مونده بودم بخندم یا اخم کنم و بگ...
نویسنده :
مامانی
10:43